.
.
.
سالها رفت و هنوز.......
شب و روز.......
دل دیوانه ی من
رنجه از درد ترا خواستن است
این وفاداری نیست....
این ز جان کاستن است
زیر این بام بلند......
هیچکس چون من نیست
هیچکس اینهمه بیهوده بخود دشمن نیست!
شب که در میکده ها باده به اشک آمیزم
ناامیدانه بهر دامن و دست آویزم
همه میخواره و مستم گیرند...
همه پیمانه ز دستم گیرند
درد جانکاه مرا چه کسی میداند....؟
چه کسی میداند..
کز همان روز که در من گل مهر تو دمید
کارم از دست فریب تو به میخانه کشید...
چه کسی میداند
چه...کسی...میداند؟....؟